اگرلحظه هابایستند...
اگرلحظه هابایستند چشمانم رادوباره به سوی آن تاریکی بقیع راببینند
همان جایی که سکوت شب هایش پرازفریاداست
همان جایی که فریادهای مادرپهلوشکسته را درخوددفن کرده است...
آن جایی که شب هایش بافانوس های آسمان بی انتهای حضرت عشق روشن مانده
اگرلحظه هابایستند
خاک پاکش رادوباره لمس میکنم همان خاک هایی ک عطرتنهایی "فاطمه(س)" دختر رسول خدارادربردارد، همان خاک هایی ک بوی غربت وتنهایی علی(ع) را میرساند...
اگرلحظه هابایستند
بانگاه کردن به ستونهای مسجدالنبی ،پروردگارم را به خاطر نعمتی که نصیبم کرده بودسپاس میگفتم و هزارهزاربار سربه سجده میگذاشتم
اگر لحظه ها بایستند
درکنارچاه های مدینه می مانم چراکه انعکاس نجوای علی (ع) راباخوددارد
پلک نمیزنم که چشمانم ازچادرسیاه وباشکوه کعبه لحظه ای بی نصیب نماند
اما
لحظه ها هیچگاه نایستاده اند ، نمی ایستند ونخواهندایستاد! آری لحظه ها می گذرند ودیگر پشت سرشان راهم نمیبینند...
آن هنگام که سر برخاک نهادم وخاک، فروشکستنم راحس میکرد وآن هنگام که دستهایم رابلندکرده بودم وازخدایم میخواستم ازخویش بگریزم وبه اوبپیوندم وآن هنگام که هوابوی رسیدن وبوی مناجات میداد، دیگرهیچگاه برنخواهندگشت...
وآن لحظه ای که باخانه حق کمترین فاصله راداشتم وازهمه وقت به من نزدیکتربود دیگرهیچگاه بازنمیگردد
وحال که لحظه ها درگذرندبه اجباربایستی لحظه های ارغوانی خورشیدرا به یادخورشید مدینه باحسرت نگریست
بارالها! لحظه هاازآن توست پس لحظه هایم راآنچنان که سزاوارتوست ،استمرارببخش
+ حجّکم مقبول
اشکام امون نم?ده....