منتظران آقا(عج)

پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
آخرین نظرات
  • ۱۴ تیر ۹۳، ۰۰:۰۹ - س
    سلام

۱۸ مطلب با موضوع «شهدا» ثبت شده است

شهردار که بود ، به کار گزینی گفته بود از حقوقش بگذارند روی پول کارگرهای دفتر. بی سرو صدا، طوری که خودشان نفهمند.

 

حمید سه ساله بود که مادرشان فوت کرد. از آن موقع نامادری داشتند. مثل مادر خودشان هم دوستش داشتند. رفتیم خانه شان ؛ بیرون شهر. بهم گفت « همین جا بشین من می آم.» دیر کرد. پاشدم آمدم بیرون ، ببینم کجاست. داشت لباس می شست؛ لباس برادر و خواهر های ناتنیش را . گفت « من این جا دیر به دیر می آم. می خوام هر وقت اومدم، یه کاری کرده باشم.»

 

شهر دار ارومیه که بود، دوهزار و هشت صد تومان حقوق می گرفت. یک روز بهم گفت« بیا این ماه هرچی خرجی داریم رو کاغذ بنویسیم، تا اگه آخرش چیزی اضافه اومد بدیم به یه فقیر.» همه چی را نوشتم ؛ از واکس کفش گرفته تا گوشت و نان و تخم مرغ. آخر ماه که حساب کردیم، شد دوهزار و ششصد و پنجاه تومان. بقیه ی پول را داد لوازم التحریر خرید، داد به یکی از کسانی که شناسایی کرده بود و می دانست محتاجند. گفت « اینم کفاره ی گناهای این ماهمون.»

 

باران خیلی تند می آمد. به م گفت « من می رم بیرون» گفتم « توی این هوا کجا می خوای بری؟» جواب نداد. اصرار کردم . بالاخره گفت « می خوای بدونی؟ پاشو تو هم بیا. » با لندروز شهرداری راه افتادیم توی شهر. نزدیکی های فرودگاه یک حلبی آباد بود. رفتیم آنجا. توی کوچه پس کوچه هایش پر از آب و گل و شل. آب وسط کوچه صاف می رفت توی یکی از خانه ها. در خانه را که زد، پیرمردی آمد دم در. ما راکه دید، شروع کرد به بد و بی راه گفتن به شهردار. می گفت « آخه این چه شهردایه که ما داریم؟ نمی آد یه سری به مون بزنه ، ببینه چی می کشیم.» آقا مهدی بهش گفت «خیله خب پدرجان . اشکال نداره . شما یه بیل به ما بده، درستش می کنیم؟» پیرمرد گفت « برید بابا شماهام! بیلم کجا بود.» از یکی از هم سایه ها بیل گرفتیم. تا نزدیکی های اذان صبح توی کوچه ، راه آب می کندیم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۱۲
سرباز گمنام

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۰۸
سرباز گمنام
بعضی از بچه هاخیلی بی میل غذامی خوردند
 کسی که آنهارانمی شناخت فکرمی کردبیمارهستند،
 به قول معروف،خوردن را زیادجدی نمی گرفتند
 وهروقت کسی ازآن هامی پرسید:"چرادرست غذانمی خوری؟" 
می گفت:"برادر اشتهایم عینکی شده"
یعنی چیزی نمانده تاکورشود!

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۳ ، ۰۲:۰۴
سرباز گمنام

همه دور هم نشسته بودیم. یکی از بچه ها که زیادی اهل حساب و کتاب بود و دلش می خواست از کنه هر چیزی سر در بیاورد گفت:" بچه ها بیایید ببینیم برای چه اومدیم جبهه" و بچه ها سرشان درد می کرد برای اینجور حرف ها البته با حاضر جوابی ها و اشارات و کنایات خاص خودشان همه گفتند:" باشه"

از سمت راست نفر اول شروع کرد:" والله بی خرجی مونده بودم. سر سیاه زمستونی هم که کار پیدا نمیشه گفتیم کی به کیه می رویم جبهه و می گیم برای خدا آمدیم بجنگیم."

بعد با اینکه همه خنده شان گرفته بود او باورش شده بود و نمی دانم تند تند داشت چه چیزی را می نوشت.

نفر بعد با یک قیافه ی معصومانه ای گفت:" همه می دونن که منو به زور آوردن جبهه چون من غیر از این که کف پام صافه و کفیل مادرم هستم و دریچه ی قلبم گشاد شده خیلی از دعوا می ترسم، سر گذر هر وقت بچه ها با هم یکی به دو می کردند من فشارم پایین می آمد و غش می کردم."

دوباره صدای خنده ی بچه ها بلند شد و جناب آقای کاتب یک بویی برده بود از قضیه و مانند اول دیگر تند تند حرفهای بچه هارا نمی نوشت. شکش وقتی به یقین تبدیل شد که یکی از دوستان صمیمی اش گفت:" منم مانند بچه های دیگه ، تو خونه کسی محلم نمی گذاشت، تحویلم نمی گرفت، آمدم جبهه بلکه شهید بشوم و همه تحویلم بگیرند."


منبع:نشریه خاکریز انتظار

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۳ ، ۱۷:۳۰
سرباز گمنام
" تو? جبهه ا?ن قدر به خدا م? رس?؛ م?ا? خونه، ?ه خورده مارو بب?ن"!

شوخ? م? کردم. آخه هر وقت م? آمد، هنوز نرس?ده، با همان لباس ها م? ا?ستاد به نماز. ماهم مگر چقدر پهلو? هم بود?م؟! نصفه شب م? رس?د، صبح هم نان و پن?ر به دست، بند ها? پوت?نش را نبسته سوار ماش?ن م? شد که برود. 

نگاهم کرد و گفت :" وقت? تو رو م? ب?نم، احساس م? کنم با?د دو رکعت نماز شکر بخونم."

سردار شه?د حاج محمد ابراه?م همت 

فرمانده لشکر 27 محمد رسول الله (ص)

?ادگاران، ص33

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۲ ، ۱۲:۵۸
سرباز گمنام
عروس و داماد هنوز ?ک ماه از ازدواجشون نگذشته بود که آمده بودن جبهه. داماد سنگر? شده بود و عروس در پشت?بان? و امداد فعال?ت م? کرد. محل اسکانشان هتل هلال بود. ساختمان? در جاده ? آبادان- خرمشهر که مدام در ت?ررس خمپاره و توپ قرار داشت. 

شن?د?م فقط ?ک پتو دارند که وسط اتاق پهن م? کنند و م? نش?نند اما برا? خواب چ?ز? ندارند. ?ک پتو برداشت?م و رفت?م درِ اتاقشان. آمدند دم در ول? پتو را قبول نکردند.

گفتند:" ببر?د برا? رزمنده ها." اصرار کرد?م، گفتند:" نه، ما به آنچه دار?م قانع هست?م."

راو?: خانم زهرا محمود?

ستاره ها? ب? نشان، ج3،ص24و25

******

امام عل? (ع):

وقت? خداوند خوب? بنده ا? را بخواهد، به او قناعت عطا م? کند.

     غررالحکم، ص391 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۹۲ ، ۱۱:۱۰
سرباز گمنام
...

اما در ب?‌شرمانه‌تر?ن اقدام پدر ?ک? از شهدا? هسته‌ا? حاج رح?م احمد? روشن هدف ا?ن عمل?ات رسانه‌ا? قرار گرفت. سا?ت تدب?ر که از سا?ت‌ها? اصل? حام? دولت به شمار م?‌آ?د، در اقدام? توه?ن‌آم?ز و ب?‌سابقه، پس از خوددار? خانواده شه?د روشن از حضور در برنامه استقبال از وز?ر خارجه و کنفرانس خبر? ر??س‌جمهور? و مصاحبه پدر شه?د مبتن? بر نقد توافق ژنو و انتقاد از اخراج ت?م شه?د احمد? روشن از سازمان انرژ? اتم?، با انتشار متن? ا?ن پدر شه?د را متهم به حاش?ه‌ساز?، تهمت زن? و تضع?ف مذاکرات، سطح?‌گر?، هز?نه کردن خون فرزند خود برا? اغراض س?اس?، غرض‌ورز? س?اس?، و برخورد س?اس? کرد.


ا?ن اقدام ب?‌سابقه در توه?ن به خانواده شهدا، آن هم تنها به جرم انتقاد از روند مذاکرات و اخراج همکاران فرزند شه?دشان از انرژ? اتم?، و حاضر نشدن در کنفرانس خبر? و استقبال از وز?رخارجه به دل?ل انتقاد به مذاکرات و انتقاد از اخراج ت?م فرزند شه?دشان روشن نه تنها ?ک حرکت زشت و ب?‌سابقه که در تضاد با اعتدال و شعارها? ر??س جمهور است. فارغ از ا?ن‌که ا?ن نوع برخورد با منتقد?ن و زدن لکه ننگ و ا?جاد مارپ?چ سکوت و زندان سراسرب?ن ناپذ?رفته است. برخورد ا?ن‌گونه با خانواده‌ها? شهدا آن‌هم به جرم انتقاد در چارچوب نظام و عدم رأ? دادن به ر??س جمهور منتخب در طول انتخابات، اقدام زشت ب?‌سابقه‌ا? است که اگر برخورد جد? با آن صورت نپذ?رد در دراز مدت، نه تنها زم?نه انزوا? فرزندان انقلاب که زم?نه? عقب‌نش?ن? جد? از ارزش‌ها را فراهم م?‌کند.

حال سؤال ا?نجاست آ?ا ر??س‌جمهور، که در طول ماه‌ها? گذشته بر رو? عملکرد رسانه‌ها? زنج?ره‌ا? مکتوب و مجاز? که به نام حما?ت از ا?شان رفتارها?? ا?ن‌گونه داشته‌اند، باز هم سکوت اخت?ار خواهند کرد، و راه برا? تبد?ل کشور به پادگان و زندان برا? منتقد?ن باز خواهد ماند. آ?ا ر??س جمهور نبا?د بر اساس آموزه‌ها? علو? بر دهان متملقان خاک بپاش?د و با تندرو? و توه?ن به خانواده شهدا به نام اعتدال و حما?ت از ا?شان برخورد کنند ?ا زندان سراسرب?ن و مارپ?چ سکوت ا?جادشده به‌وس?له رسانه‌ها? حام? ا?شان از نقد منتقد?ن به سمت توه?ن به خانواده‌ها? شهدا و مبان? انقلاب حرکت خواهد کرد؟ فارغ از دولت که طب?عتاً در ا?ن قض?ه ذ?‌نفع به حساب م?‌آ?د، آ?ا قوه قضائ?ه نسبت به ا?ن توه?ن به حر?م خانواده شهدا اقدام? از خود نشان نخواهد داد؟

برا? خواندن متن کامل به جهان ن?وز مراجعه کن?د 

منبع: جهان ن?وز

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۲ ، ۰۷:۰۹
سرباز گمنام

از یکی از مسئولین اطلاعات پرسیدم: "یعنی چی گردانها محاصره شدن آخه عراق که جلو نیومده اونها هم که توی کانال سومو دوم هستن". اون فرمانده هم جواب داد: "کانال سومی که ما تو شناسایی دیده بودیم با این کانال فرق داره، این کانال و چندکانال فرعی دیگه رو عراق ظرف همین دو سه روز درست کرده. این کانالها درست به موازات خط مرزی بود ولی کوچکتر و پر ازموانع. "بعد ادامه داد: " گردانهای خط‌شکن برای اینکه زیر آت?ش دشمن نباشن رفتن داخل کانال. با روشن شدن هوا تانکهایعراقی هم جلو اومدن و دو طرف کانال روبستن. عراق هم همین طور داره رو سر اونها آتیش می‌ریزه". بعد کمی مکث کرد وادامه داد: "می‌دونی عراق شانزده نوع مانع سر راه بچه‌ها چیده بود . می‌دونی عمق موانع نزدیک چهار کیلومتر بوده، می‌دونی منافقین تمام اطلاعات این عملیات رو به عراقی‌ها داده بودن. " خیلی حالم گرفته شد ، با بغض گفتم: "حالا باید چیکارکنیم" گفت: "اگه بچه‌ها بتونن مقاومت کنن یه مرحله دیگه از عملیات رو انجام می‌دیم و اونها رو می‌یاریم عقب"

 در همین حین بیسیم‌چی مقر گفت: "از گردان‌های محاصره شده خبر اومده"، همه ساکت شدند، بیسیم‌چی گفت: "میگه برادر یاری با برادر افشردی دست داد". این خبر کوتاه یعنی فرمانده گردان حنظله به شهادت رسید. عصر همان روز هم خبر رسید حاج حسینی و ثابت‌نیا، معاون و فرمانده گردان کمیل هم به شهادت رسیدند. توی قرارگاه بچه‌ها همه ناراحت بودند و حال عجیبی در آنجا حاکم بود.

 ***

بیستم بهمن ماه، بچه‌ها آماده حمله مجدد به منطقه فکه ‌شدند. صبح، یکی از رفقا رادیدم که از قرارگاه می‌آمد پرسیدم:"چه خبر؟" گفت: "الان بیسیم‌چی گردان کمیل تماس گرفته بود و با حاج همت صحبت کرد و گفت:" شارژ بیسیم داره تموم میشه، خیلی از بچه‌ها شهید شدن، برای ما دعاکنین، به امام هم سلام برسونید و بگید ما تا آخرین لحظه مقاومت می‌کنیم".

بق?ه در ادامه مطلب


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۹۲ ، ۱۶:۵۰
سرباز گمنام

پائیز سال شصت و یک بار دیگر به همراه ابراهیم عازم مناطق عملیاتی شدیم .این‌بار نَقل همه مجالس توسل‌ها? ابراهیم به حضرت زهرا (س) بود، به منطقه سومارکه رفتیم و به هر سنگری که سر می‌زدیم از ابراهیم می‌خواستن که برای اونها مداحی کنه و از حضرت زهرا (س) بخوانه.

 شب در جمع بچه‌های یکی ازگردان‌ها شروع به مداحی کرد صدای ابراهیم به خاطر خستگی و طولانی شدن مجالس گرفته بود. بعد از تمام شدن مراسم یکی دو نفر از رفقا با ابراهیم شوخی می‌کردن و صداش رو تقلید می‌کردن وچیزهائی می‌گفتن که خیلی ناراحت شد. ابراهیم عصبانی شد و می‌گفت:"من مهم نیستم، اینا مجلس حضرت رو شوخی گرفتن. برای همین دیگه مداحی نمی‌کنم". هر چه می‌گفتم: "آقا ابرام، حرف بچه‌ها رو به دل نگیر، تو کار خودت رو بکن"، بی‌فایده بود آخر شب هم که برگشتیم مقر، قسم خورد که :"دیگه مداحی نمی‌کنم".

  ساعت حدود یک نیمه شب بود که خسته و کوفته خوابیدم. قبل از اذان صبح متوجه شدم که کسی دستم را تکان می‌دهد. چشمانم را به سختی باز کردم. چهره نورانی ابراهیم بالای سرم بود. من رو صدا زد و گفت: "پاشو الان موقع اذانه" من هم بلند شدم. با خودم گفتم: "این بابا انگار نمی‌دونه خستگی یعنی چی؟" البته می‌دونستم که او هر ساعتی هم بخوابه ،قبل از اذان بیداره و مشغول نماز می‌شه. ابراهیم بچه‌های دیگه رو هم صدا زد و بعد هم اذان گفت و نماز جماعت صبح رو به راه انداخت.

بعد از نماز و تسبیحات، ابراهیم شروع به خواندن دعا کرد و بعد هم مداحی حضرت زهرا(س) . اشعار زیبای ابراهیم اشک چشمان همه بچه‌ها را جاری کرد. من هم که دیشب قسم خوردن ابراهیم رو دیده بودم از همه بیشتر تعجب ‌کردم، ولی چیزی نگفتم. بعد از خوردن صبحانه به همراه بچه‌ها به سمت سومار برگشتیم. ب?ن راه دائم در فکر کارهای عیجب ابراهیم بودم.

یکدفعه نگاه معنی‌داری به من کرد و گفت: "می‌خوای بپرسی با اینکه قسم خوردم، چرا روضه خوندم؟" گفتم: "خوب آره، شما دیشب قسم خوردی که..." پرید تو حرفم و گفت: "چیزی که بهت می‌گم تا زنده‌ام جایی نقل نکن". بعد ادامه داد:"دیشب خواب به چشمم نمی‌اومد ول? نیمه‌های شب کمی خوابم برد، یکدفعه دیدم وجود مطهرحضرت صدیقه طاهره(س) تشریف آوردند و گفتند: "نگو نمی‌خوانم، ما تو را دوست داریم. هر کس گفت بخوان تو هم بخوان" دیگه گریه امان صحبت کردن بهش نمی‌داد. ابراهیم بعد از آن به مداحی کردن ادامه داد.

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۲ ، ۱۴:۵۷
سرباز گمنام

بازگشت عج?ب ?ک شه?د در شب تاسوعا!
شه?د «عل?رضا کر?م?» متولد ?? شهر?ور سال ???? مقارن با ا?ام ماه مبارک رمضان در محله س?رجان اصفهان است؛ او در خردسال? دچار ب?مار? شد و پزشکان معتقد بودند که ز?اد زنده نم?‌ماند، به طور? که در ? سالگ? کبد و? از ب?ن رفت و د?گر ام?د? به زنده ماندنش نبود.   پدرش، عل?رضا را نذر آقا ابوالفضل(ع) کرد و آن روز ا?ن کودک به طور معجزه‌آسا?? شفا گرفت و حت? سال‌ها بعد قهرمان ورزش‌ها? رزم? شد.   با آغاز جنگ تحم?ل? رژ?م بعث عراق عل?ه ا?ران، عل?رضا هم به م?دان رزم شتافت و در عمل?ات «محرم» در اثر اصابت گلوله خمپاره سر و دست و پا?ش مجروح شد؛ بعد از پا?ان دوران مجروح?ت به جبهه بازگشت و فرمانده گردان ام?رالمؤمن?ن(ع) به خاطر شجاعت و مد?ر?ت? که عل?رضا از خود نشان داده بود، مسئول?ت دسته دوم از گروهان ابوالفضل(ع) را به او داد.   
نفر وسط عل?رضا کر?م? عل?رضا در آخر?ن د?دار با خانواده‌اش به مادر م?‌گو?د: «ما مسافر کربلائ?م، راه کربلا که باز شد برم?‌گرد?م» و در پا?ان آخر?ن نامه‌ا? هم که فرستاد، نوشته بود «به ام?د د?دار در کربلا».   عل?رضا در عمل?ات «والفجر ?ک» در منطقه فکه حضور پ?دا ‌کرد؛ در ا?ن عمل?ات هر دو پا?ش مورد هدف گلوله‌ بعث?‌ها قرار گرفت؛ فرمانده‌اش تلاش م?‌کرد تا او را به عقب برگرداند، اما عل?رضا م?‌گو?د: «شما فرمانده‌ا? برو بچه‌ها منتظرت هستند».   عل?رضا در حال? که رو? زم?ن افتاده و به سخت? م?‌خواست خودش را به سمت تپه‌ها بکشاند، ناگهان ?ک? از تانک‌ها? بعث به سرعت به سمت و? رفته و از رو? پاها?ش رد م?‌شود، عل?رضا?? که فقط 16 سال داشت...   
گردان حضرت اباالفضل(ع)   برادر شه?د، از روز? م?‌گو?د که عاشق حضرت ابوالفضل(ع) برم?‌گردد: آمدم خانه، مادرم ه?جان زده بود، با رنگ پر?ده گفت: «عل?رضا برگشته! پسر من بعد 16 سال برگشته» کم? مادر را نگاه کردم و گفتم: «آخه مادر چرا نم?‌خواه? قبول کن?، پسرت شه?د شده، جنازه‌اش هم تو? فکه مانده».   مادر گفت: «به خدا چند دق?قه پ?ش آمد، دست من را بوس?د و گفت: خسته‌ام، بعد رفت تو? اتاق و خواب?د».   ظهر همان روز اخبار اعلام کرد: فردا بعد نماز جمعه 3 هزار شه?د در تهران تش??ع خواهند شد، خبر بعد? ا?ن بود که اول?ن کاروان زائران ا?ران? امروز به طور رسم? وارد کربلا شد! ?کباره رنگم پر?د، حالا علت حضور عل?رضا و صحبت‌ها? مادر را فهم?ده بودم، عل? گفته بود: «من برم?‌گردم اما زمان? که راه کربلا باز شود!» حالا هم راه کربلا به طور رسم? باز شده.   با بن?اد شه?د تماس گرفت?م، کاملاً صح?ح بود، «عل?رضا کر?م?» اعزام? از اصفهان ?ک? از شهدا بود، چند روز? تا محرم باق? مانده بود، ما هم صبر کرد?م تا پ?کر عل?رضا ب?ا?د بعد مراسم بگ?ر?م اما خبر? نشد!   به سپاه و بن?اد شه?د و....مراجعه کردم، گفتند: شا?د تشابه اسم? بوده، خلاصه هر کس? چ?ز? گفت و ما هم نا ام?د شد?م؛ اما چند روز بعد پ?کر عل?رضا بازگشت! ا?ن مسئله عاد? نبود، پ?کر عل?رضا درست شب تاسوعا به اصفهان آمد، شب ابوالفضل العباس(ع)، همان شب او را به مسجد آوردند.   ا?ن عاشق آقا ابوالفضل(ع) در شب تاسوعا تش??ع شد، صبح روز بعد هم با مراسم با شکوه? پ?کر او را به خاک سپرد?م.   
آخر?ن دست نوشته عل?رضا   ?ک? از بچه‌ها? تفحص آمده بود خانه ما و م?‌گفت: «ا?ن شه?د به خواب عل?رضا غلام? مسئول گروه ما آمده  و گفته بود: وقت آن رس?ده که من برگردم!» بعد هم محل حضور خودش را گفته بود!   عل?رضا تاکنون مشکل سفر کربلا? بس?ار? را حل کرده! اصلاً به همه من و شما در آنجا وعده کرده! در پا?ان آخر?ن نامه‌اش خطاب به همه ما نوشته بود: «به ام?د د?دار در کربلا، برادر شما عل?رضا کر?م?».   
منبع:وبلاگ امام غر?ب

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۲ ، ۰۷:۲۹
سرباز گمنام

پنج نفر بود?م. قرار بود موشک? طراح? کن?م که هرکس? بتواند از رو? کاتالوگ

آن را بسازد.در عرض دوساعت با لوازم آشپزخانه و دم دست? ، سر همش و

پرتاب کند. مصطف? رو? موتور موشک کار م? کرد. تخصص من سوخت بود،

سه نفر د?گر هم کارها? کامپ?وتر? و الکترون?ک? اش را م? کردند.روز? چهار

پنج ساعت کار م? کرد?م. همان جا تو? دانشگاه م? خواب?د?م. آنقدر سرمان

گرم بود که ?ادمان رفت دم سال تحو?ل برو?م خانه.

مصطف? شش ماه? تو? ?ک? از ارگان ها? نظام? کار کرده بود، م? گفت:"

م? دون? چرا از اونجا زدم ب?رون؟ ?ه تست کوچ?ک دو روزه رو دو هفته طولش

م? دادن. با?د کل? نامه نگار? م? کرد?." اما ما هرچ?ر? م? ساخت?م، همان

جا رو? پشت بام تستش م? کرد?م. مصطف? ذوق م? کرد.

***

تکه کلامش بود" رد?ف م?شه"

خورده بود?م به مشکل.فرمول نازل موشک را پ?دا نم? کرد?م.داشت?م نا ام?د

م? شد?م. ?ک نوع س?مان خاص بود. آنقدر مصطف? به ا?ن در و آن در زد تا

بالاخره از استاد ها? دانشکده فرمولش را گرفت.

شش ماه نشد که موشک را ساخت?م. همه چ?ز همان طور? بود که سفارش

داده بودند. برد?م جاده ? قم تستش کرد?م. جواب داد.ف?لم هم گرفت?م.

***

خبر که م? رس?د فلسط?ن? ها موشک زده اند به شهرک ها? اسرائ?ل?،

مصطف? رو? پا?ش بند نبود.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

تو? بالکن اتاقمان گربه نگه م? داشتم. ?ک? دو روزه بود که وسط باغچه ?

خوابگاه پ?دا?ش کرده بودم. بچه ها? اتاق حساس بودند، به خاطر نجس?

پاک?. خ?ل? از گربه ? من دل خوش? نداشتند. پنج شش ماهه شده بود،

 هنوز من به ش غذا م? دادم. تو? ح?اط خوابگاه زندگ? م? کرد. چند

روز? رفتم شهرمان. وفت? برگشتم، شن?دم ?ک نفر با موتور زده به گربه،

مصطف? هم برش داشته و برده درمانگاه دانشکده ? دامپزشک?؛ نزد?ک م?دان

انقلاب. به ش واکسن زده بودند. ازش مراقبت کرده بود تا برگردم.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۹۲ ، ۱۶:۳۵
سرباز گمنام

?ک? از ارگان ها? نظام? دنبال ن?روها? فن?- مهندس? بود.مصطف? داوطلب

شد و رفت. رو? سوخت موشک کار م? کردند. بعض? از آن ها?? که آنجا

بودند، تخصص نداشتند. روش ها?? که به کار م?بردند، غ?ر علم? بود. مصطف?

باهاشان بحث م? کرد.کوتاه نم? آمد. رئ?س و مسئول هم نم? شناخت. به

شان م? گفت:" مثل زمان جنگ جهان? دوم کار م?کن?د."

م? د?د که ب?ت المال را هدر م? دهند. جلو?شان م? ا?ستاد. به ?ک سال

نکش?د زد ب?رون.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بالاخره جمع شد?م و?ک گروه درست کرد?م. م? خواست?م تو? بس?ج دانشگاه

کار علم? کن?م. قرار شد هرکس توانست از ?ک سازمان پروژه بگ?رد، ب?اورد تو?

گروه.

مصطف? دوست? داشت که شده بود مشاور فرمانده ? مهمات ساز?.

هماهنگ کرد و رفت?م پ?ش فرمانده. تازه آن موقع فهم?دم عجب اعتماد به

نفس? دارد مصطف?. هرچه را فرمانده م?گفت "ساخته ا?م"، م? گفت "ماهم

م? ساز?م؛ م? تون?م بساز?م"

قبلا کارها?? کرده بود، اطلاعاتش خوب بود. من حرف نم? زدم، ول? مصطف?

مدام اطلاعات رو م? کرد. فرمانده عکس ?ک تفنگ را نشان داد که تازه ساخته

بودند. مصطف? گفت:" از ا?ن تفنگ ها? ام_16 آمر?کا??ه؟"

به فرمانده بر خورد. گفت:" نه خودمون ساخت?م"

ماشه ? تفنگ مشکل داشت. رو? رگبار که م? گذاشتند، داغ م? کرد و از کار

م? افتاد. دنبال ا?ن بودند برا?ش ماشه بسازند؛ با ?ک آل?اژ سبک پل?مر? که

مقاومت حرارت? اش اش بالا باشد، اما هنوز به نت?جه نرس?ده بودند. مصطف?

 تند گفت:" آقا ما م?ساز?م"

فرمانده کپ کرده بود.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۹۲ ، ۱۶:۳۴
سرباز گمنام

 از حرم امام رضا (ع) آمد?م ب?رون. ن?مه شب بود؛ زمستان. هوا عج?ب سرد بود.

پ?رمرد م? رفت سمت حرم.

_سلام حاج?!

جوابمان را داد. از زور سرما خودش را مچاله کرده بود. آب تو? چشمها?ش جمع

شده بود. مصطف? شال گردنش را باز کرد، انداخت دور گردن پ?رمرد.

_ حاج آقا! التماس دعا.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

درس خوان و نمره بگ?ر نبود، اما سرش درد م? کرد برا? کارها? عمل? و

آزما?شگاه?. سال سوم دانشگاه همراه هم رفت?م پ?ش معاون دانشجو??

دانشکده، پروژه بگ?ر?م. قبول کرد. ?ک پروژه به مان داد درباره ? فشارها?

پل?مر?. شب و روز تو? آزما?شگاه بود?م. کار سخت بود. من نتوانستم ادامه

 بدهم، اما مصطف? پا? کار ماند و تمامش کرد. نت?جه ? کارش شد ?ک مقاله

? علم?- پژوهش?.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

اذان را گفته بودند. زود مهر برداشتم و رفتم برا? نماز. برگشتم، مصطف? هنوز

ن?امده بود. مثل هم?شه کله اش را کرده بود تو? جامهر? و مهرها را ز?ر و رو

 کرد، فوت کرد و ?ک? را داد دستم. گفتم:" ا?ن چ?ه؟"

بشکن زد ، گفت:" ا?ن مهر کربلاست. بگ?ر حالش رو ببر."

خ?ل? وقت ها رو? مهر ها ننوشته بود" تربت کربلا"

م? گفتم:" از کجا فهم?د? مال کربلاست؟"

م? گفت:" مهر کربلا از ق?افش پ?داست."

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۲ ، ۱۱:۴۱
سرباز گمنام

از آن بچه ها? شب امتحان? بود. کنکور را هم هم?ن طور خواند.از سر امتحان کنکور که آمد،

 گفت:" رتبه م سه رقم? م?شه، فقط هم مهندس? ش?م? شر?ف."

هم?ن هم شد؛ 729، مهندس? ش?م? شر?ف.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

وسط اردو? بازد?د از مناطق جنگ?، بازد?د علم? جور کرده بودند؛ بازد?د علم? سد

 کرخه.مهندس سد برا? بچه ها حرف م? زد.مثلا بچه ها? دانشگاه شر?ف بودند؛شلوغ

 م?کردند ، الک? صلوات م? فرستادند، دست آخر هم ?ک? س?گارت انداخت. همه ترک?دند از

 خنده. جلسه بهم ر?خت. ب?شتر بچه ها که دنبال بهانه بودند،ول کردند و رفتند.مصطف? تا آخر

 ا?ستاد. شش دانگ حواسش به حرف ها? مهندس بود، گوش م? داد و سوال م? پرس?د.

 به قول بچه ها "جد? گرفته بود"

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

آمده بود?م اردو? جنوب.مگر ب? خ?ال م?شد.بچه ها همه تو? سوله خواب?ده بودند، ول?

 مصطف? ول کن نبود.از اول اردو بند کرده بود که " الآن وظ?فه ? ما چ?ه؟چطور? م?شه

 فضا? جنگ رو تو? زندگ? الآنمون ب?ار?م؟ الآن هم مثل اون موقع زندگ? کن?م؟ اون موقع ها

 شما چ? کار م? کرد?د؟ بچه هاتون چ? کار م? کردن که شه?د شدن؟"

خوابم گرفته بود. گفتم :" ولم کن مصطف?. الآن خوابم م? آد. بر?م بخواب?م، فردا م? ش?ن?م

 حرف م? زن?م."

فکر م? کردم لابد فردا که ب?ا?د، ?ادش م? رود.

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۲ ، ۱۳:۳۳
سرباز گمنام

نصف شب بود، از مراسم فاطم?ه برگشته بود?م. ماش?ن نبود مصطف? برود خانه.پررنده پر

 نم? زد.رفت?م خانه ? ما.مادرم پشت? در را انداخته بود.دلمان ن?امد در بزن?م. گفتم:" ب?ا به

 خاطر حضرت زهرا(س) امشب ب?دار بمون?م."

رفت?م، نشست?م رو? ن?مکت پارک.

***

ن?م ساعت نشده گرفتندمان.فکر کردند معتاد?م، بردندمان کلانتر?. مصطف? گ?ر داده بود به

 افسر کلانتر?، م? گفت:" آقا، بذار?ن شب بمون?م هم?ن جا!"

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

رفته بود?م کتاب بگ?ر?م. کتابخانه ? مدرسه دست بچه ها? بس?ج بود؛ بامرام بودند. خ?ل?

 زود رف?ق شد?م.

س?زده آبان اسم مارا هم نوشتند برا? رژه. لباس بس?ج? به مان دادند. بزرگ بود برا?مان.

 کوچک کرد?م تا اندازه شد. اسلحه هم به مان دادند. د?گر تمام زندگ?مان شد جنگ و شهادت،

 حال و هوا?? داشت?م؛ افسوس م? خورد?م که کاش ماهم زمان جنگ بود?م، جبهه م?

 رفت?م و شه?د م? شد?م.

***

برا? کنکور رفت?م جزوه ها? رزمندگان خر?د?م؛ به عشق رزمنده ها.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۲ ، ۱۲:۵۴
سرباز گمنام